همراه بسيار است، اما همدمي نيست
مثل تمام غصهها، اين هم غمي نيست
دلبسته اندوه دامنگير خود باش
از عالم غم دلرباتر عالمي نيست
کار بزرگ خويش را کوچک مپندار
از دوست دشمن ساختن کار کمي نيست
چشمي حقيقت بين کنار کعبه ميگفت
«انسان» فراوان است، اما «آدمي» نيست
در فکر فتح قله قافم که آنجاست
جايي که تا امروز برآن پرچمي نيست
دلم، دريا به دريا، از تماشاي تو ميگيرد
دلم درياست اما از تماشاي تو ميگيرد
جهان زيباست اما مثل مردابي که با مهتاب
جهان رنگ تماشا از تماشاي تو ميگيرد
نسيم از گيسوانت رد شد و باران تو را بوسيد
طبيعت سهم خو درا از تماشاي تو ميگيرد
مگو سيارهها بيهوده بر گرد تو ميگردند
که اين تکرار معنا از تماشاي تو ميگيرد
تو تنها با تماشاي خود از آيينه خشنودي
دل آيينه تنها از تماشاي تو ميگيرد
دارم سخني با تو و گفتن نتوانم
وين درد نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خيال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
با پرتو ماه آيم و، چون سايه ديوار
گامي از سر کوي تو رفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر يک مژه خفتن نتوانم
اي هميشه جاودانه در ميان لحظه هايم
غصه معنايي نداره تا تو ميخندي برايم
پيش تو از ياد بردم روزهاي سختي ام را
عشق مديون تو هستم لحظه ي خوشبختي ام را
درباره این سایت